متن زیر با عنوان “پدر فراموش میکند” را بخوانید و به همه پدران دیروز، امروز و فردا توصیه کنید تا آن را بخوانند. نویسنده قطعه ادبی زیر دبلیو لیوینگستون لارند است و به زبانهای مختلفی ترجمه شده است و بارها در برنامه های تلویزیونی و رادیویی خوانده شده است.
پسرم گوش کن. من وقتی اینها را برایت میگویم که تو در خوابی. زیر گونهات چین خورده و دستهای از موهای طلاییات به پیشانی خیس از عرقت چسبیده. یواشکی به اتاق خوابت آمدهام. همین چند لحظه پیش بود که در کتابخانه نشسته و روزنامه ای میخواندم که موجی از ندامت تنگ مرا درنوردید و شرمگین بر بالینت آمدم.
پسرم! چیزهایی وجود دارند که در موردشان فکر کردهام. من رفتار درستی با تو نداشتم. وقتی لباس بر تن میکردی تا راهی مدرسه شوی، ملامتت میکردم. تنها به خاطر اینکه به جای آنکه صورتت را بشویی، با حولهی مرطوب پاکش میکردی. برای اینکه کفشهایت کثیف بود و تمیزشان نکرده بودی، با تو بدخویی میکردم. وقتی وسایلت را وسط اتاق میریختی، خشمگین و عصبانی بر سرت فریاد میزدم.
وقتی مشغول خوردن صبحانه هم بودی، باز هم از کارهایت ایراد میگرفتم. تو همه چیز را میریختی. دهانت را پر از غذا میکردی. آرنجهایت را روی میز میگذاشتی. بیش از حد کره روی نان میمالیدی. زمانی که میرفتی بازی کنی و من آماده میشدم تا به قطار برسم، دست تکان دادی و فریاد زدی: “خداحافظ” و من اخمهایم را در هم کشیدم و گفتم: “قوز نکن!”
سپس مجدداً این اتفاقات تا غروب ادامه پیدا کرد. وقتی آن سوی جاده بودم، یواشکی نگاهت کردم و دیدم که بر زمین زانو زدهای و مشغول تیله بازی هستی. جورابهایت سوراخ شده بودند. مقابل چشم دوستانت سرزنش و تحقیرت کردم و خودم راه افتادم و مجبورت کردم پشت سرم به خانه بیایی. جورابهایت گرانقیمت بودند و اگر خودت مجبور بودی آنها را بخری، حتماً مراقبت بیشتری از آنها میکردی! پسر! فکرش را بکن. پدر باشی و اینگونه فکر کنی!
به خاطر داری کمی بعد در کتابخانه نشسته بودم و داشتم روزنامه میخواندم که تو با خجالت و کمی رنجش نزدم آمدی؟ وقتی از بالای روزنامه نگاهت کردم و مشخص بود که از بیموقع آمدنت ناراحتم، تو دچار شک و تردید شدی و همانجا کنار درب ایستادی. من کج خلق و عصبانی گفتم: “چی میخوای این وقت شب؟” تو حرفی نزدی. فقط ناگهان به سمتم دویدی. دستهایت را دور گردنم انداختی، مرا بوسیدی و با دستهای کوچکت و با قلب پر مهر و عطوفتی که خداوند در وجودت به ودیعه نهاده بود که حتی نادانی و غفلت هم نمیتوانست از آن به راحتی بگذرد، مرا محکم در آغوش گرفتی و بعد تو رفته بودی و فقط گامهایت از پلههای شنیده میشد.
بله پسرم، مدت زیادی نگذشت که روزنامه از دستم رها شد و از ترس بر خود لرزیدم. واقعاً عادتهایم داشتند با من چه میکردند؟ عادت ایراد گرفتن، عادت ملامت کردن. این پاداشی بود برای تو که پسرم بودی. من اینکارها را به جهت اینکه دوستت نداشتم، انجام نمیدادم بلکه به لحاظ این بود که از یک کودک، انتظاری بیش از حد و نابجا داشتم. من تو را مطابق سن و سال خودم میسنجیدم .
در شخصیت تو چیزهای با ارزش و خوب و واقعی زیادی وجود داشت. قلب کوچکت به اندازهی سپیدهی صبحگاهی بود که از پشت کوهها سر میکشید. این را با حرکاتت نشان دادی. تو امشب برای گفتن شب بخیر به سمتم دویدی و مرا بوسیدی. پسرم! امشب دیگر غیر از این چیزی اهمیت ندارد. من در تاریکی به اتاقت آمدهام و خجل و شرمنده کنار تخت زانو زدهام!
جبران عاجزانهای است. میدانم اگر بیدار بودی و اینها را برایت میگفتم، نمیفهمیدی. ولی از فردا من واقعاً یک پدر خواهم بود! با تو دوست و صمیم میشوم. از رنجت، رنج میبرم و از خندیدینت، میخندم. هر وقت که بیحوصله شوم و بخواهم بر سرت فریاد بکشم، زبانم را گاز میگیرم و مثل اینکه مشغول عبادت هستم، دائماً با خود نجوا میکنم: “او فقط یک پسر بچه است. او یک پسر کوچک بیشتر نیست!”
واقعاً افسوس میخورم که از تو در ذهنم یک مرد بالغ ساخته بودم. اکنون میبینم چگونه از شدت خستگی در تخت خود را مچاله کردهای. متوجهم که هنوز یک نوزادی. همین دیروز بود که در آغوش مادرت بودی و سر بر شانهاش داشتی. میدانم، توقع زیاد بود، خیلی زیاد.
به جای سرزنش مردم، سعی کنیم حرف آنها را بفهمیم. بیائید ببینیم چرا بعضی کارها را انجام میدهند. از سرزنش کردن، کارهای مفیدتر و ارزشمندتری هم وجود دارد و آن همدردی، صبر و مهربانی است«همه چیز را دانستن یعنی همه را بخشیدن.»
منبع: کتاب آئین دوستیابی دیل کارنگی به ترجمه خانمها جعفری و قائمی.
كاش همه ي پدر ها اينو بخونن!
زیبا بود……..دلم گرفت….کاش همه پدرها بخونن!
خیلی ممنون از مطالبتون لطفا مطالبتون رو برام ارسال کنید